مغنی ره رامش آور پدید


که غم شد به پایان و شادی رسید

رونده رهی زن که بر رود ساز


چو عمر شه آن راه باشد دراز

گر آن بخردان را ستد روزگار


خرد ماند بر شاه ما یادگار

بقا باد شه را به نیروی بخت


بدو باد سرسبزی تاج و تخت

ملک عزدین آنکه چرخ بلند


بدو داد اورنگ خود را کمند

گشایندهٔ راز هفت اختران


ولایت خداوند هشتم قران

نشیننده بزم کسری و کی


فریدون کمر شاه فیروز پی

لبش حقه نوش داروی عهد


فروزندهٔ چرخ فیروزه مهد

ز شیرینی چشمهٔ نوش او


شده گوش او حلقه در گوش او

چو نرمی برآراید از بامداد


نشیند در آن بزم چون کیقباد

در آن انگبین خانه بینی چو نحل


به جوش آمده ذوفنونان فحل

چو هر دو فنونی به فرهنگ و هوش


بسا یکفنان را که مالیده گوش

نشسته به هر گوشه گوهر کشی


برانگیخته آبی از آتشی

ملک پرورانی ملایک سرشت


کلید در باغهای بهشت

وزیری به تدبیر بیش از نظام


به اکفی الکفاتی برآورده نام

چو شه چون ملکشه بود دستگیر


نظام دوم باید او را وزیر

زهر کشوری کرده شخصی گزین


بزرگ آفرینش بزرگ آفرین

چو گل خوردن باده شان نوشخند


چو بلبل به مستی همه هوشمند

همه نیم هوشیار و شه نیم مست


همه چرب گفتار و شه چرب دست

که دارد چنان بزمی ازخسروان


جز آن هم ملک هم جهان پهلوان

در آن بزم کاشوب را کار نیست


جز این نامه نغز را بار نیست

بدان تا جهان را تماشا کند


رصد بندی کوه و دریا کند

گهی تاختن در طراز آورد


گهی بر حبش ترکتاز آورد

نشسته جهان جوی بر جای خویش


جهان ملک آفاقش آورده پیش

به پیروزی این نامهٔ دل نواز


در هفت کشور بر او کرده باز

بدو مجلس شاه خرم شده


تصاویر پرگار عالم شده

خه ای وارث بزم کیخسروی


به بازوی تو پشت دولت قوی

نظر کن درین جام گیتی نمای


ببین آنچه خواهی ز گیتی خدای

خیال چنین خلوتی زاده ای


دهد مژدهٔ شه به شه زاده ای

به من برچنان درگشاد این کلید


که دری ز دریائی آید پدید

که تا میل زد صبح بر تخت عاج


چنان در نپیوست بر هیچ تاج

چو مهد آمد اول به تقریر کار


اگر مهدی آید شگفتی مدار

بر آرای بزمی بدین خرمی


کمر بند چون آسمان برزمی

چه بودی که در خلد آن بزمگاه


مرا یک زمان دادی اقبال راه

مگر زان بهی بزم آراسته


زکارم شدی بند برخاسته

چو آن یاوری نیست در دست و پای


که در مهد مینو کنم تکیه جای

فرستادن جان به مینوی پاک


به از زحمت آوردن تیره خاک

دو گوهر برآمد ز دریای من


فروزنده از رویشان رای من

یکی عصمت مریمی یافته


یکی نور عیسی بر او تافته

بخوبی شد این یک چو بدر منیر


چو شمس آن به روشن دلی بی نظیر

به نوبتگه شه دو هندوی بام


یکی مقبل و دیگر اقبال نام

فرستاده ام هر دو را نزد شاه


که یاقوت را درج دارد نگاه

عروسی که با مهر مادر بود


به ار پرده دارش برادر بود

بباید چو آید بر شهریار


چنین پردگی را چنان پرده دار

چو من نزل خاص تو جان داده ام


جگر نیز با جان فرستاده ام

چنان باز گردانش از نزد خویش


کز امید من باشد آن رفق بیش

مرا تا بدینجا سرآید سخن


تو دانی دگر هر چه خواهی بکن